دلاوری از فتح المبین تا بیت المقدس
تولد محمدرضا در اشتهارد اتفاق افتاد. پدر، روحانیِ مبلغ دین بود و پدربزرگ مادریاش "آقا سید عبدالله برهانی" از علمای با تقوا و پاکدامن اشتهارد به شمار میآمد. کودکی محمدرضا در فضای آمیخته با عطر اهل بیت شکل گرفت. به زودی خانواده او به قم کوچ کردن و پسر در سرای حرم اهل بیت (ع) و حرم آل الله (ع)در همسایگی بانوی آیینه و آفتاب حضرت معصومه (س) رشد کرد و به مدرسه رفت و رفته رفته دلش از نور ایمان و حقپرستی پُر شد. محمدرضا حمیدی هوش سرشاری داشت. با ذکاوت بود و جستجوگر. آرام نداشت و ساکت نمی نشست.
مبارزات انقلابی و ضدشاهنشاهی
در کوران زمانه بیداد شاهنشاهی، علیه شاه سخن می گفت، فعالیت میکرد و با با مبارزان همراه می شد.او وقتی به دبیرستان پا گذاشت، همزمان با آن، شبانه در حوزه علمیه نیز درس خواند و بعد هم با موفقیت دیپلم گرفت. حالا انقلاب پیروز شده بود و گروههای انحرافی و التقاطی در گوشه و کنار کشور علیه انقلاب و امام دست به کار شدند. محمدرضا با بینش درست و درایت خوبی که داشت آنها را افشاگری میکرد. او که از تشکیل دهندگان انجمن اسلامی دبیرستان آیت الله کاشانی قم بود، به نمایندگی انجمن اسلامی ولیعصر عجل الله در این انجمن انتخاب شد.
او به جهت آنکه در زندگیاش، بسیار طعم تلخ محرومیت و سختی را چشیده بود، در تابستان سال ۱۳۶۰ وارد جهاد سازندگی شد و به سیستان و بلوچستان رفت و مدتی را در آنجا در خدمت به مردم محروم شهرها و روستاها مشغول شد. سپس به قم بازگشت. اکنون دشمن بر طبل توخالی جنگ میکوبید و شهرهای کشورمان را تهدید به اشغال میکرد. محمدرضا مصمم شد به جبهه برود. او با اجازه پدر در تاریخ دهم اسفند ۱۳۶۰ عازم جبهههای جنوب شد. سپس در عملیات بزرگ فتحالمبین شرکت کرد. مدتی برای مرخصی به قم آمد، دلش در جبهه جا ماند و در آن چند روز هم سخن شهادت از زبانش نمیافتاد. برای دومین بار به جبهه رفت و سرانجام در ۱۸ سالگی، بادهنوشِ عشق شد و به دیدار مرادش رفت.
گرفتن رضایت
بازهم هوای جنگ با دشمن به سرش افتاده بود. سرانجام به جبهه رفت و در عملیات فتح المبین شرکت کرد و سپس برگشت. بعد از چند روز دوباره خواست برود استخاره کردم، بد آمد. گفتم: "نمیشود." رفته بود جمکران. وقتی آمد، رو به من کرد و گفت: "از آقا خواستم شما را راضی کند تا به من اجازه بدهید به جبهه بروم." سرانجام رضایت دادم. سوار بر قطار شد و به جبهه رفت. روزی من در اشتهارد بودم که دو تن از اشتهاردیها به دیدنم آمدند. مرحوم آقای محمدی اشتهاردی از قم به آنها خبر داده بود که من فوری خودم را به قم برسانم. فهمیدم محمدرضا شهید شده است. او در عملیات بیت المقدس به شهادت رسیده بود. محمدرضا یک کلمه حرف زشت به من نزد. بچه شجاعی بود. خیلی هم طرفدار مستضعفان بود. ما در قم در خانهای زندگی می کردیم که سفیدکاری نشده بود. می خواستم آن را کمی تعمیر کنم. محمدرضا گفت: چه نیازی به تعمیر است. پولش را بدهید به مستضعفان یا میخواستم فرش بخرم که او میگفت: "همین گلیم هایی که داریم خوب است؛ پولتان را به فقرا ببخشید."