غذای خوشمزه
حسین مهدوی آسیابر با مشارکت دانش آموزان مدرسه دانا واقع در استان البرز شهرک منظریه ( مـاهـان کـاظـم پـور ، محـمّـد رضـا اکبـری ، امیـر حسین مروت ،فـاریـاب فیـضی زاده ، عـلی رضـا ایـزد پـنـاه ، نـیـما احـمـدی و یـزدان رحـمـت نـژاد )
گنجشک ها با تکانی که درخت چنار به خود داد ،از خواب بیدار شده وبرگ ها را از روی خودکنارزدند.آن گاه بعد از شستن صورت،روی شاخه مربوط به خود نشستند .
مادربزرگ که در بالاترین شاخه چنارنشسته بود،گفت:« بچّـه ها، هوا داره کم کم روشن میشه .... وقت اون رسیده که برای پیداکردن غذا آماده شین.»
در این هنگام با اشاره او ، بادصبحگاهی از لا به لای شاخه ها عبور و کمی هم صورت گنجشکان جوان را نوازش کرد .
مادربزرگ ضمن تشکر از باد،رو به گنجشک ها کرد و گفت:« حالا که سرحال شدید،خوب گوش کنین، هوا داره کم کم روشن میشه ؛ وقتش رسیده برای پیدا کردن غذا آماده شین .»
دراین هنگام بین گنجشکهاهمهمه افتاد ....
عده ای شادمانه از این شاخه به پرواز در آمده و می گفتند: «آخ جون ، غذا ! ....»
برخی بی آن که از جای خود حرکت کنند،می گفتند:« ما که مگس دوس داریم و بعضی در جواب می گفتند، مگس چیه آخه،پشه خور باش عزیز باش ...»
تپلی که همیشه زیر پایین ترین برگ درخت می خوابید گفت : «ای بابا... اینم خوشحالی داره ؟ ...، این قدر برا پیدا کردن غذا تلاش نکنین . مثل من کنار یه جوب آب بشینید تا یه عالمه غذا براتون بیاد !»
کوچک ترین گنجشک اَخمانش را در هم کشید و گفت :« تَـنبل خان ، خوردن آشغال که نشد هُنر . غذا باید تازه باشه . من که عاشق حشره هایی هستم که بعد از مدّت ها پرواز ؛ روی گل میشینن و شهد اونو می خورن ...»
تند و تیز گفت : «کوچولو راس میگه . گنجشک باید برای پیدا کردن یه غذای تازه و درست و حسابی زحمت بکشه . حتی اگه شده باشه تا اونورِ دنیا پرواز کنه ! ... »
مادر لبانش را گزید . زیر چشمی به پدر نگاه می کرد و گفت :« نمی خوای بهشون چیزی بگی ؟ مامان داره صحبت می کنه ها !...»
پدر سینه ای صاف کرد و با صدای بلند گفت : «بچّـه ها یواشتر ، .... گوش کنید ببینید مادر جون چی می خواد بگه ...»
سکوتی سنگین بین بچّـه گنجشک هاحکمفرما شد . پدر بزرگ با صدایی لرزان گفت : «پسرم راحتشون بزار.»
و در حالی که به طور متوالی عصایش راروی یکی از شاخه های درخت می زد گفت : «خانوم ، زود حرفاتو بزن .»
مادر بزرگ خود را کمی روی شاخه ای که ایستاده بود جابه جا کرد و غُـر غُـر کُـنان گفت : «اگه گذاشتی چند کلام با این بچّـه معصوم حرف بزنم !»
پدر بزرگ گفت : «عزیز، ..... هدف خاصّی نداشتم . منظورم اینه که همه ما بی صبرانه منتظر پند های شیرینت هستیم . مخصوصاً برو بچه های شیرین زبونمونی که می خوان برن ، پیِ آب و دونه ...باور کن منم مثل تو دوس دارم ،که بچه هاتغذیه سالم داشته باشن و با خوردن غذاهای سالم جوری قوی بشن که بتونن از خودشون دفاع کنن، برا همینه که دلم می خواد زودتر، حرفاتو بشنویم . »
مادربزرگ گفت :« باشه ، باشه . باور می کنم ... ، ممنون که به من اعتماد داری .»
در این لحظه مادر با یک سینی چای و یک سبد پر از حشره های خوشمزه به طرف آن دو پرید و گفت : «پدر جان چقدر شما خوبید . من به وجود شما افتخار می کنم .»
پدر نیزرو به مادرش کرد و گفت : «مادر مهربون . مامان خوش زبون ، ما همه بی صبرانه منتظر نصیحت های شما هستیم ... جان من امروز بازم از خطرگربه ها صحبت کن .»
مادر بزرگ با رویی گشاده گفت : «پسرم ، در مورد خطر شون که زیاد صحبت کردم . خودشون می دونن دوستی با گربه غیر قانونیه !»
پدر بزرگ با مهربانی گفت : «می خوای در مورد بچه های سنگ بدست ، حرف بزنی ؟»
مادر بزرگ گفت : «به جوونا قبلا گفتم، تا سنگ در دست بچه ها دیدند ، خیلی سریع از اون ها دور بشن .»
پدر بزرگ در ادامه گفت : «خانوم بیا باتّفاق هم در مورد یه موضوع جدید با بچّه ها صحبت کنیم ؟...»
مادر بزرگ خیلی مودبانه گفت : « شما بفرمایید .... ما هم گوش می کنیم .»
پدر بزرگ روی یک شاخه چهار زانو نشست و در حالی که عصایش را روی یک شاخه دیگر آویزان می کرد گفت : «... بچّـه های گلم در گذشته های خیلی دور،همه گنجشک ها از دست پیرمردی که خانه اش در این محل بودآب و دانه سالم می خوردن .»
پدر بزرگ در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود ادامه داد : « تا این که یه صبح خیلی زود ، یه آمبولانس اومد و اونو برای همیشه از این جا برد .»
مادر بزرگ به دنبال صحبت های او گفت : «آقا جون کاملا درست میگه ... ، از روزی که اون پیرمرد از این محل رفت . ما با مشکل تهیّـه غذا روبه رو شدیم ...»
سپس رو به پدر بزرگ کرد و گفت : « آقا یادت هست ، جیک جیکو،به خاطرخوردن غذای غیر مجاز از دل درد به خودش می پیچید ؟ ...»
پدر بزرگ در حالی که اشک هایش را پاک می کرد گفت : «آره یادم هست ، اون بچّـه هیچ وقت هم خوب نشد ! »
مادر در این لحظه زیر لب گفت:« خدا باید به داد تُـپُـلی برسه که هر چی گیرش بیاد می خوره ...»
پدر که صدای مادر را شنیده بود رو به تُـپُـلی کرد و گفت : «می شنوی پسرم ؟ از این به بعد نباید نه چیپس و پُفک بخوری و نه آلوچه .»
مادر بزرگ در تکمیل حرف پدر خانواده گفت :« تُـپُـلی جان ، بابا راست میگه . تو هم باید مثل بقیه گندم بخوری . حشره تازه بخوری ...»
پدر بزرگ به سختی به سمت تُـپُـلی پرید و او را در آغوش کشید و گفت : «نوه گلم قول میده از این به بعد در خوردن غذا خیلی دقّـت کنه .»
پدردر این لحظه رو به گنجشک ها کرد و گفت : « بچّـه های گلم از اونجا که سلامتی شما برام مهمّـه ،گوشی من برای پیام های شما همیشه روشنه . اگه غذای ناشناسی پیدا کردین. عکسشو برام بفرستین تا بهتون بگم که خوردنش مجازه یا غیر مجاز...»
در این لحظه خورشید از پشت کو ه ها بیرون آمد و گنجشک ها با اجازه بزرگ تر های خود برای یافتن صبحانه در دسته های مساوی در محل به پرواز در آمدند ...