با تمام وجودم، برای شما پسران دبیرستان شهید باهنر سه، زندگی کردن را آرزو میکنم که توام با آرامش و آسایش باشد هر چند همه میدانیم زندگی مسیر پیچیدهای دارد.
همگی میدانیم که زندگی بسیار زیباست، اما در عین حال، مسیرش دشوار و پیچیده است.
قرار است همانطور که بیشتر اوقات موفق میشویم، جاهایی هم برای رسیدن به برخی خواستهها؛ آرزوهایمان را مدتی به تعویق بیندازیم.
میدانیم طول یک سال، فرصتی است؛ پر از اتفاقات تلخ و شیرینی که برخی از آنها خواست و انتخابِ ما نیستند.
اما ...
میخواهم مثل همیشه، شما را به خدا بسپارم و خیالتان راحت باشد که خدا نمیگذارد هیچ اتفاق بدی برایتان رخ دهد ...
پس به خداوند متعال توکل کنید.
آنقدر بزرگ و عاقل شده اید که بفهمید زندگی و زندگی کردن یعنی چی؟
انگار قرار است زندگی طبق آرزوها و خواسته هایتان بچرخد که بهترین نشانه اش امید و ایمان است.
میخواهم برایتان آرزو کنم که در تمام طول و عرض زندگی و در تمام حوادثش در امن و امان باشید. آرزو میکنم خدا در ذهنتان و در تمام وجودتان و در اعماق قلبتان باشد.
برای مادران گرامیتان و پدران شریفتان از اعماق وجودم آرزو میکنم همیشه ایام سلامت و تندرست باشند و همه ما باید قدرشان را بیشتر و بیشتر و بیشتر بدانیم ... و توصیه میکنم همیشه و همیشه، دستان مبارکشان و روی ماهشان را ببوسید.
دوست داشتم و میخواستم با اجازه خانوادهها کاغذ پارهها، پوست میوهها، باقیمانده خوراکیها را خودمان از کلاسها و حیاط مدرسه جمع کنیم ... و همه با هم به خدمتگزار مدرسه بگوییم مدیون شما هستیم است که بجای ما مدرسه را جارو میکنید.
دوست داشتم با هم و ماهی یکبار پنجرهها را تمیز کنیم و نیمکتها را مرتب کنیم. دوست داشتم با هم، درختها و گلهای مدرسه را آب بدهیم و بیشتر مراقبشان باشیم.
دوست داشتم با همهی دانش آموزان، صبحانه دست جمعی در مدرسه بخوریم، سفره پهن کنیم و نان و پنیر و ... و خلاصه این که لذت ببریم و آخرش هم جمع و جورش کنیم.
دوست داشتم، خیلی هم دوست داشتم، با قلمو و رنگ و اسپری کلاسها و حیاط را خودمان رنگآمیزی کنیم و روی دیوارها به سلیقه خودتون شعر و ترانه بنویسید و خط خطی کنید و ... و روی دیوارهای کلاس هایتان آرزوهایتان را بکشید.
دوست داشتم فرصتی بود همه با هم، بعضی وقتها سرویسهای بهداشتی مدرسه را خودمان نظافت میکردیم.
دوست داشتم از شما بخوام هر چی که دل تنگتان میخواهد بنویسید و ما رو نقد کنید، رفتار و برنامههای مدیر را و حرفهای دلتان را بگویید و من هم فقط و فقط شنونده خوبی باشم و وسط حیاط مدرسه بشینیم و گفتگو کنیم. رفتارهای همدیگر رو نقد کنیم و راه حل پیشنهاد بدیم.
کاش فرصت داشتم تا هر روز و در بین یکی از زنگهای تفریح، حداقل ده دقیقه را اختصاص به خواندن کتاب غیر درسی میدادیم و کل مدرسه تبدیل به یک کتابخانه بزرگ بشود و دنیای آینده تان در این ده دقیقهها شکل بگیرد.
خیلی دوست داشتم در کنار درس و مشق و کتاب و ... فرصتی ایجاد میشد تا داستانی هر چند کوچیک بنویسید، شعری بخوانید و فیلمهای اکران شده در سینما را با هم ببینیم و با همین گوشیهایی که یواشکی به مدرسه میاورید عکاسی میکردیم.
دوست داشتم بوفه مدرسه با حضور و مشارکت و همفکری شما بهتر از این اداره میشد و حساب و کتاب بوفه به عهده شما باشد.
خیلی تلاش کردم تا در صبحگاه فضایی شکل بگیرد که با علاقه و رغبت حضور داشته باشید.
میخواستم شرایطی باشد تا شما پسران عزیز بیشتر با خدا خلوت کنید و بدانید که خدا نزدیکترین است.
دوست داشتم با حضور شما و معاونان؛ قوانین کلاسها و حیاط مدرسه وضع گردد و از همه بچهها کمک گرفته شود و با هم قانون بگذارید.
دوست داشتم به شما بگویم هوش، استعداد و خلاقیت همه بچهها متفاوت هست و همه آدمها برای همه کارها ساخته نشدهاند، ولی شما باید تلاش کنید تا راه خودتان را پیدا کنید.
دوست داشتم مدرسهی زندگی را برایتان بسازم تا حال دلتان خوب باشد؛ و در نهایت.
هرچه نوشتم حرف دل است و دوست دارم شما پسران عزیزم بخوانید و بدانید.
حرفهای تکراری ام را ببخشید.
به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقی است ...
زینب دکامی، نخبه شاهد و ایثارگر در گفتگو با خبرنگار جام جم بیان میکند:
خبرنگار جام جم البرز گزارش می دهد؛
حجر گشت مطرح کرد؛