«یـک مـرد پـای کار، یـک کـوه آتشفشـان، یـک رزمنـدۀ همیشـه آمـاده بـا لبـاسِ رزم، پوتیـن بـه پـا و سـلاح دِر دسـت، و البتـّه بـاِ رفتـاری سـنگین و مَنشِـی متیـن، اگـر در کتـابِ تاریـخ انقـلاب اسـلامی یافتیـد، شـک نکنیـد کـه او همـان رمضـان مردانـی اسـت؛ بسیجیانی کـه بـه راسـتی مـرد بـود و مردانگیهـا کـرد؛ ماندنـی و بـزرگ.
آنهــا کــه ســاکن منطقـه شــهید صدوقی (ساســانی) شهرســتان کــرج هســتند و عمــری را گذراندهانــد، وقتــی دفترچـه خاطــرات روزهــای اوّل انقــلاب را ورق میزننــد بــه گــذر و نظـر، بـه زندگـی نوجوانـی میرسـند کـه وقتـی دیـد منافقـان در تنهـا خیابـان اصلـی محلّـة زندگـیاش دفتـر و دسـتکی بـر پـا کرده انـد و شـعر و شـعار و سـر و صدایـی، خیـز برداشـت و در مقابـل آن هـا سـینه سـپر کـرد؛ حتـی از آن دسـتهای ناپـاک مـزدور و مـزدوَر سـیلی خــورد، امّــا بــه بهانــه اینکــه کســی و سازمانی و نهــادی از او حمایــت نکــرد، پایــش را از دایـرۀ حریـم انقـلاب اسـلامی بیـرون نگذاشـت.
اگر دشـنة دشـمنان، گردنیم اگـر خنجر دوسـتان، گُردهایم
بعدهـا هـم کـه شـعله جنـگ از جنـوب و غـرب کشـور زبانـه کشـید، دیـروزِ پرُافتخـار خــودش را ـ کــه آن نمونــهای بــود و نمونــة دیگــرش هــم آنکــه بــا وجــود ســنِّ کــم در راهپیمایی هـای اوّل انقـلاب علیـه نظـام ستمشـاهی شـرکت کـرده بـود ـ بـه روزهـای جنـگ گـره زد و خـودش را خیلـی زود، در سـال ۶۰، بـا یـک گـروه تقریبـاً پانـزده نفـره بـه پشـت خاکریزهــای اوّلِ دفــاع از انقــلاب در کرخــه رســاند و هــر هنــگام هــم کــه بــه مرخّصــی میآمــد، شــبی نبــود کــه در پاســداری از پرچمــی کــه امــام خمینــی (ره) برافراشــته بــود، چشــمِ آســوده بــه دامــن خــواب بســپارد. این هــا، مردانگــی نیســت؟
بــا نگاهــی بــه آخریــن یادگارنوشــته اش، از آن، دو نکتــه را خیلــی آشــکارا میتــوان دریافـت. نخسـت آنکـه او آن قـدر شـیفتة بسـیج بـود و آن را نمـاد پایـداری و نگهبانـی از انقـلاب اسـلامی میدیـد کـه حتـی در وصیتّنامـه اش نوشـت کـه مراسـم تشـییع جنـازه اش را از بسـیج شـروع کننـد؛ و دو دیگـّر آنکـه در وصیتّنامـه اش، ضرب آهنـگ دو واژه را بـه نیکـی و بـه گـوش جـان میتـوان شـنید و بـه چشـم دل دیـد:
۱. اسلام، ۲. انقلاب اسلامی.... دوســت داشــتم کــه صــد جــان داشــتم و صدهــا بــار مــرا میســوزاندند و دوبــاره زنــده میشـدم تـا بتوانـم بـه درسـتی بـه نـدای «هـل مـن ناصـرٍ ینصرونـی» حسـین (ع) پاسـخ دهـم؛ و ... و اینکــه ایــن مــرد نوجــوان محلّـه مــا، آن شــب کــه در عملیـّـات والفجــر یــک از خــاک ســرخ فکّــه، بــه واســطه ترکشــی کــه فرشــته خــدا بــود، بــه آســمانها رِفــت بــا چهـارده مـاه حضـور در جبهـه، ۱۷ سـال بهـاری و یـک مـاه خورشـیدی و ۱۵ روز طلایـی، مهمـان خانه اسـتیجاری دنیـا بـود!
و ... و بـاز اینکـه ایـن را هـم بخوانیـد و بدانیـد و بگوییـد: شـیفتگی او بـه ایـرانِ انقـلاب اســلامی تــا آنجــا پیــش مــی رود، کــه سفارشــی را در وصیتّنامــه اش مییابــی، کــه نشــانِ روشــنی اســت از پاســخ آن عزیــز بــر حرّافــان ملّی گرایــی:
پرچم جمهوری اسـلامی ایران را در بالّای قبرم بگذارید.
زینب دکامی، نخبه شاهد و ایثارگر در گفتگو با خبرنگار جام جم بیان میکند:
خبرنگار جام جم البرز گزارش می دهد؛
حجر گشت مطرح کرد؛