سید سجاد موسوی
متولد شهرستان صومعه سرا متولد ۶۹ در سن ۹ سالگی مادرم را از دست دادم و در سن ۱۰ سالگی نامادری بالای سرم آمد که با ما عقایدش خیلی فرق داشت و حرفهای ما رو متوجه نمیشد او بزرگ شده تهران بود و ما بچههای روستا. اختلاف سنیاش با پدرم خیلی زیاد بود و مشکلات زیادی برای ما پیش آمد. در سال ۸۴ یک تصادف سخت داشتم که ضرب مغزی شدم و چهار شبانه روز در کما بودم.
خیلیها به من گفتند که پدرت میگفت دستگاه را بکشید تا بمیرد و این حرف برای من خیلی سخت بود، ولی ظاهراً برادرهایم و اقوام از این حرکت جلوگیری کردند.
به هر حال من زنده ماندم و بعد از یک ماه گنگ گنگ از بیمارستان بیرون آمدم و فراموشی گرفته بودم طوری که حتی زبان گیلکی را هم فراموش کرده بودم یعنی اگر کسی به گیلکی صحبت میکرد برای من باید به فارسی ترجمه میکردند.
چون مقصر در آن تصادف من بودم خانواده مرا خیلی اذیت میکردند و هر کس از من میپرسید چه شده میگفتم از دیوار مسجد افتادم و به جایی رسیدم که افسردگی شدید گرفتم و خانواده مرا طرد کردند و من به تهران مهاجرت کردم.
در تهران در تالاری کار میکردم که دو سرپرست داشتیم که من هر روز از دست دو سرپرست کتک میخوردم در صورتی که من هیچی از زندگی نمیدانستم حتی رنگ زردچوبه را هم نمیدانستم و شکل فلفل را هم فراموش کرده بودم مثل کامپیوتری که رفرش شده و صفر بالا آمده است، خلاصه به جایی رسید که افسردگی من چندین برابر شد و به خودم میگفتم که چرا من زنده هستم. در این زمان من وارد شرکت گلدکویئست شدم، همان اول کار گروه به هم ریخت و من کارتن خواب شدم. در تهران چیزی حدود ۹ ماه کارتن خوابی کردم، زمستان سال ۸۷ بود و برف و باران شدید بود.
در آن زمان خیلی اذیت شدم. در جاهای مختلف که امنیت نسبی داشته باشد کارتون خوابی کردم.
من خیلی کارتن خوابی کردم و شبها از ترس تا صبح بیدار بودیم، چون شبها با چاقو بالای سرمان میآمدند تا به ما تجاوز کنند یا پولمان و لباسمان را بگیرند، هر شب تا ساعت ۵ صبح بیدار بودم ساعت ۵ صبح با یک باری ازغم و غصه میخوابیدم و ساعت ۶ صبح باغبان پارک میآمد و روی ماآب میریخت و ما را از خواب بیدار میکرد.
کارتن خوابی ما به جایی رسید که دیگر چیزی برای خوردن نداشتیم طوری که من حدود یک هفته تا ۱۰ روز چیزی جز آب نخوردم این اتفاق باعث شد که من به سطل زباله پناه ببرم.
پنجشنبه شبی بود که در میدان تسلیحات که من به سراغ سطل زباله رفته بودم یک غذای بستهبندی در آن بود گفتم خدایا این غذا چیست؟ دیدم یک عدس پلوی دست نخورده و بستهبندی شده که هنوزم طعم آن زیر زبانم است که به اندازه صدها چلوکباب و برگ به من مزه داد و بدون رعایت بهداشت با همان دستهای کثیف نشستم و خوردم. بعد از آن پناه بردیم به سطلهای زباله و میوههای گندیده میوه فروشیها یا پنجشنبه شبها که میشد به صفهای نانواییها میرفتیم تا به اندازه یک هفته نون صلواتی بگیریم. خیلی چیزهای عجیب غریبی بود و مردم ما را پس میزدند و از ما دوری میکردند انگار که ما مریض یا قاتل یا دشمنشان بودیم.
یک بار که عمه خودم در کرج سمت گلشهر مرا در خیابان دید مرا تحویل نگرفت و راهش را کج کرد و از سمت دیگری رفت در حالی که من چیزی از او نمیخواستم فقط کاش با یک سلام خوشحالم میکرد.
خلاصه به جایی رسید که ما به همان جلسات گلد کویست که میرفتیم پول زیادی از دست دادیم، ولی تجربه زیادی به دست آوردیم.
تغییر مسیر یا یک معجزه
کتاب تکنولوژی فکر، چه کسی پنیر مرا جابجا کرد، قورباغه ات را قورت بده، کتاب هدف و در آخر جلسات آقای دکتر آزمندیان که پس ازمطالعه این کتا بها به نتایج خوبی رسیدیم.
گفتم خواستن توانستن است.
میان خواستن و توانستن برخاستن است، ما یک مدت بیهدف زندگی میکردیم، من از صبح تا شب هیچ هدفی نداشتم، ولی همان زمان بودکه در آن جلسات خیلی چیزها را متوجه شدم.
به قول آقای دکتر آزمندیان:
بیرون ز تو نیست هر آنچه در عالم هست
از خود بطلب هر آنچه که خواهی که تویی
یا خیلی از وقتها ما کارهای بیهودهای میکنیم که نمیدانیم علت انجام آن کار چیست.
اینجا آقای دکتر میگفت:باید بدانیم این کار برای من چه چیزی دارد؟
(در زمانی که افسردگی شدید داشتم ۵ الی ۶ بار خودکشی کردم، چون نمیدانستم که برای چه چیزی زنده هستم و زندگی من برای چه چیزی هست که علاقهای ندارم دربارهاش صحبت کنم.)
میگویند:
در یاد گذشته باش، در حال زندگی کن و آینده خود را درست کن.
یعنی گذشته خود را فراموش نکن چه کسی بودهای و چطور زندگی میکردی و بر اساس تجربههای گذشته و حال آیندهات را بساز.
این نکته بسیار مهم است ما خیلی از اوقات مغرور میشویم و گذشته خود را فراموش میکنیم که چه کسی بودهایم و چطور زندگی میکردیم و راحت خیلی چیزها را از جلوی خودمان کنار میزنیم.
به جایی رسیدم که گفتم من باید آدم هدفمندی بشوم و اولین هدفم.
این بود که عاشق شدم عاشق یک دختر زنجانی که خیلی مشکلات را در پیش رو داشتم که زمانی که به پیش پدرم رفتم که با من به خواستگاری بیاید پدرم گفت:من پسری به اسم سجاد ندارم که این صحنه چند جا برای من پیش آمد یک بار دلم برای صدای پدرم تنگ شده بود عید بود و من به پدرم زنگ زدم و وقتی گفتم سلام پدرم گفت: تو کی هستی و من گفتم پسرت سجاد و او گفت من پسری به اسم سجاد ندارم البته خاطرههای بد زندگی من زیاد است که دوست ندارم بگویم و دوست دارم این مقاله را بنویسم تا بگویم به هر آنچه که میخواهید میتوانید برسید هرچند که سخت باشد. من در بدترین شرایط زندگی بودهام، ولی خلاف نکردم.
سیگار نکشیدم، معتاد نشدم، هرچند این افراد دور و اطراف من زیاد بودند و به من اصرار زیادی میکردند، ولی من این کارها را نکردم، چون میدانستم که من بدبخت هستم و اگر این کارها را بکنم بدبختتر میشوم و میمیرم و نابود میشوم.
زمانی که برای خواستگاریم میرفتم مخالف زیاد داشتم خانواده همسرم و برادر خانمم میگفتند تو بچه شمال هستی و ما ترک هستیم و از خانواده تو چیزی نمیدانیم و تو نمیتوانی دختر ما را خوشبخت کنی حتی مرا تهدید کردند، ولی من هر طور که بود همه آن مشکلات را پشت سر گذاشتم و به هدفم یا همان عشقم رسیدم و بعد از آن تلاش خود را دوچندان کردم البته با کمک همسرم که در شرکت کار میکرد و خودم هم در رستوران ایتالیایی، چینی و ایرانی کار میکردم.
روی دیگر زندگی خودش را به ما نشان داد
توانستم بعد از گذشت چند سال رستوراندار شوم فقط به خاطر اینکه اهداف من و زمان رسیدن به اهدافم را مشخص کردم و زمانی که به هدف اول میرسیدم هدف دومم را مشخص میکردم و همینطور به ترتیب اهدافم را مشخص میکردم و برای رسیدن به آنها تلاش میکردم.
درسی از زندگیت میآموزیمای بزرگ مرد ایران زمین
شاید شما بگویید:
من هدف دارم، ولی اصل هدف این است که هدف را با زمان مشخص تعیین کنید؛ و برای رسیدن به آن تلاش کنید ما چیزی داریم به عنوان کائنات، اهداف خود را بر روی کاغذ بیاورید و بنویسید که چه چیزی میخواهید؛ و حتماً حتماً برای آن زمان تعیین کنید. هدف بدون زمان هیچ معنی ندارد.
بعد از گذشت ۳۳ سال که ۲۰ سال اول آن با سختی و بدبختی و بیهدفی گذشت به جایی رسیدم که دیگر هدفمند زندگی کردم و زندگی من کلاً تغییر کرد.
درحال حاضرکه برای شما مینویسم دو فرزند به نامهای یاسین و یاسان دارم و برای آینده فرزندانم هدفمند بودن را به آنها یاد میدهم.
بزرگترین هدف زندگی:
برای بچههای کار و زحمتکش و محتاج کمپ بزرگی بزنم تا سهمی در آینده روشن آنها داشته باشم و این طرح بزرگ حدود ۵ سال اینده به سرانجام خواهد رسید و این افتخار من است که بتوانم خدمت صادقانه و با عشق داشته باشم.
کلام آخر:
آرزوی خوشی و خوشبختی برای تک تک جوانان کشورم و آرزوی سلامتی برای تمام مردم سرزمینم را دارم.
سخنی از جام جم:
اوامروز نه تنها خود را نجات داده است بلکه از زندگی او میتوان خیلی درس گرفت و از باتلاق سردرگمی رهایی پیدا کرد با هدف و زمان مشخص به اهداف درست و روشن برسیم کافیست اورا سرمشق زندگی خود قرار دهیم.
آقای سید سجاد موسوی امروز مدیریت فروشگاه لوازم خانگی گلریزان را بر عهده دارند وای کاش کار گردانهای ایران مانند همکاران خود سریالی از زندگی این عزیز با تجربه بسازند تا درس سازندهای برای جوانان کشور باشد
ما میتوانیم شعار نیست یک عمل است به یک حرف در ژاپن زندگی نامه سجاد موسوی را به رخ سریال اوشین بکشند.
بخشی از زندگی نامه آموزنده یک کارتون خواب موفق
به قلم: سجاد موسوی
راههای ارتباطی با فروشگاه گلریزان:
سایت:
golrizan۱۳۶۸
تلفن:
۰۹۳۹۰۱۲۲۲۴۲
آدرس:استان البرز، کرج، جاده ملارد، بلوار نیروگاه مبنا، بلوار ارم، جنب جانبو، پاساژ یاس، لوازم خانگی گلریزان
شنبه الی پنجشنبه ۱۰ الی۱۴ >< ۱۶ الی ۲۱
جمعهها ۱۱ الی۱۴
زینب دکامی، نخبه شاهد و ایثارگر در گفتگو با خبرنگار جام جم بیان میکند:
خبرنگار جام جم البرز گزارش می دهد؛
حجر گشت مطرح کرد؛